رمان زیبای هستی من :
خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی می کردند چشمان سیاه و کشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می دید که دور عمه شهین حلقه زده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند . هومن برادش را دید که با هر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش و بش می کرد و از پذیرایی انها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به کمک مادر شتافته بود و هر از گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود (( هستی جان تو رو خدا یک امشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی لذت ببر فامیل آدم در مواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با این حرف بزن هستی با اون بخند ...
★ ★ ★ ★ ★ ٢٣ مهر ١٤٠٢
میپره بیرون😭 من می خوام بخونم😢
★ ★ ★ ★ ★ ١٨ تیر ١٤٠٢
رمان زیبایی بود اما پایانش خیلی غم انگیز بود و دور از انتظار
★ ★ ★ ★ ★ ٢٩ فروردین ١٤٠٢
عالی بود ولی آخرش غمگین تموم شد. حتما بخونید