بخشی از رمان :
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم که در تنم مى رقصیدند!
در آینه، چهره ام را زرد و بى روح یافتم. بیمارى و تب، وجودم را خسته و ناتوان ساخته بود.
چهل روز متوالى در بستر خوابیده و چشمانم به در دوخته شده بود تا شاید، کسى بیاید و مرا از قلعه ى دیو تنهایى نجات دهد، از تاریکى ها و از درد، دردى که تا استخوانم را فراگرفته بود.
تمایلى به خوردن صبحانه نداشتم. به یک قهوه ى تلخ بسنده کردم و با تلاش بسیار خودم را جمع و جور کرده و به راه افتادم.
روشنایى و هواى تازه ى لندن چشمها و سینه ام را مى آزرد. خواستم برگردم که صداى لطیفى مرا از رفتن بازداشت.
_ سلام آقاى سهراب نظرى!!
عینکم را روى بینى خود جا به جا کردم و با دقت بیشترى به او خیره شدم. تعجب کردم، چون چند سالى مى شد که نامم را به ' سام' تغییر داده بودم و دیگر پس از چندین سال کسى مرا به نام سهراب نمى شناخت!
دختر جوان و زیبایى بود با کفش هایى به رنگ زرد. طورى که پس از چهره ى آسمانیش، نظرم را جلب کرد.
او را نمى شناختم ولى ادب حکم مى کرد که لبخندى را بر لبانم بنشانم.
_ سلام بر شما! مى بخشید، این بیمارى، حواس مرا به کل مختل کرده. شما را به جا نیاوردم!
_ البته که فعلاً من رو نشناخته اید ولى اگه با من بیایید حتماً به خاطر خواهید آورد!! دو هفته اى هست که منتظرتون هستم!
این رمان قسمت بندی شده و محیط کاربری ساده و چشم نوازی دارد و همچنین قابلیت تغییر رنگ ، اندازه و فونت متن را دارا میباشد.