نقد فیلم بیچارگان (Poor Things) – خودشناسی به سبک لانتیموس
مدت زیادی از سال جدید میلادی نگذشته است اما میتوان ادعا کرد که تا پایان سال فیلمی خندهدارتر و عجیبتر از آخرین اثر یورگوس لانتیموس با بازی درخشان اما استون یعنی بیچارگان (Poor Things) ساخته نخواهد شد. برای توصیف «بیچارگان» که توسط تونی مکنامارا از رمانی به همین نام نوشتهی آلاسدیر گری اقتباس شده است باید گفت که با داستانی به شدت خلاقانه و مبتکرانه طرفیم. این فیلم با اجرای فیزیکی شجاعانه و متعهدانه از استون، سفر او را در نقش بلا باکستر دنبال میکند. در ابتدا یک کالبد خالی میبینیم که به سختی حرف میزند و در ادامه شاهد شکل گرفتن زنی خودساخته هستیم که یک سفر اکتشافی خودشناسی را آغاز میکند.
- نقد فیلم مایسترو (Maestro) – پرترهای خودمانی از موسیقیدان بزرگ آمریکایی
- نقد فیلم ناپلئون (Napoleon) – حماسه جنگی یا افتضاح تاریخی؟
مثل تمام عناصر فیلم «بیچارگان» تعیین دقیق این مساله که فیلم در چه دوره تاریخی میگذرد غیرممکن است. داستان بلا در گذشتهای موازی میگذرد؛ دوران ویکتوریایی با سبک گوتیک و استیمپانک؛ دنیایی که به خاطر نابرابریهای پدرسالارانه در جامعه، تحریف شده است (به معنای واقعی کلمه و به خاطر استفاده جالب لانتیموس از لنزهای چشم ماهی که هرآنچه در کادر میبینیم را منحرف میکند). بدون اشاره به جزئیات، این فیلم یک چرخش استادانه در داستان معروف «فرانکنشتاین» نوشتهی مری شلی است. نقش خالق و نگهبان بلا را هم ویلم دفو در قالب نابغهای نامتعارف به نام دکتر گادوین باکستر برعهده دارد. گادوین که بلا او را گاد (به معنای خدا) مینامد، بر روی صورت و بدنش زخمهای عجیبی دارد که ناشی از تجربه دوران کودکیاش بهعنوان موش آزمایشگاهی پدرش است؛ تجربهای که نتوانست مانع از جستجوی عجیب او در حقایق تجربی شود. زمانی که گادوین، دانشجوی مشتاقی به نام مکس مککندلز (رامی یوسف) را به خدمت میگیرد تا پیشرفت سریع بلا را ثبت کند، درک بلا از زبان به طور تصاعدی گسترش مییابد.
با وجود اینکه گاد برای محافظت از اما سعی دارد او را پشت دیوارهای عمارتش نگه دارد، اما عطش و حرص بلا برای کسب دانش و تجربه مانع از به تحقق پیوستن این باور میشود. بلا از فرصتی که توسط وکیل بیصفت و پستی به نام دانکن ودربرن (مارک رافلو) در اختیارش قرار میگیرد استفاده میکند و از لندن ابتدا به لیسبون، سپس با کشتی بخار به اسکندریه و در نهایت به یک فاحشهخانه در پاریس میرود. همانطور که افق دید بلا گستردهتر میشود، ظاهر فیلم تغییر میکند تا تجربیات او را در بر بگیرد. فصلی که عمدتا در خانه گادوین اتفاق میافتد سیاه و سفید است، اما وقتی بلا وارد صحنه میشود، فیلم رنگی میشود، اما نه هر رنگی. یک کیفیت غیرعادی و فراواقعی در پالت رنگی این قسمتها وجود دارد که هر فریم را شبیه قطعهای از کارت پستالهای ویکتوریایی رنگارنگ میکند.
این همکاری ادامهدار بین لانتیموس و استون نوعی کیمیاگری است. رابطه کاری که با «سوگولی» (The Favorite) آغاز شد و با فیلم بلند دیگری به نام «یک نوع مهربانی» (Kinds of Kindness) ادامه خواهد یافت. دو استعدادی که در وهله اول به سختی میتوان آنها را محافظهکار توصیف کرد، با هم سطحی از جسارت هنری را به نمایش میگذارند که به گمان هرکسی باید ریشه در درجهای غیرمعمول از اعتماد متقابل داشته باشد.
این موضوع در هیچ کجا به اندازه عملکرد فیزیکی قابل توجه استون مشهود نیست؛ حتی اگر نخواهیم از صحنههای بلوغ و خودشناسی جنسی بلا چیزی بگوییم. اگرچه بلا به بدن و تمایلات خود با همان لذت و حس ماجراجویی نزدیک میشود که به دنیای گستردهتر پیرامونش. اما استفاده ماهرانه استون از بدنش، نحوه ایستادن، روشی که او به تدریج بر اندامهای سرکش خود تسلط پیدا میکند، بازی آشکار احساسات در چهره او، همه و همه یکی از مهمترین عناصر در درک ما از سفر بلا است. این سفر با یک موسیقی عجیب و غریب از ژرسکین فندریکس تکمیل میشود. یک موتیف چهار نت مهیج و ناکوک توسط ویولن فیلم را آغاز میکند و در تجسمهای مختلف در سرتاسر ماجرا بازمیگردد و در یک نقطه با پیانو جفت میشود. این پیچیدگی تدریجی در موسیقی به طرز درخشانی رشد فکری بلا را منعکس میکند.
کار تیمهای مختلف طراحی فیلم و دوربین همیشه کنجکاو رابی رایان به همان اندازه مهم است. اشتهای بلا برای هر چیز تازه و جدیدی در فیلمسازی منعکس میشود که حس مشابهی از شگفتی و کشف را در مخاطب برمیانگیزد. از لباسهای پر زرقوبرق نامتعارف هالی وادینگتون گرفته تا طراحی تولید غیرمعمول توسط شونا هیث و جیمز پرایس، «بیچارگان» یک کارناوال نامتناهی جذاب از عجایب است. جزئیات طراحی تولید به ویژه جذاب است. دیوارهای اتاق خواب بلا در خانه گادوین با حجمی از پارچههای ساتن پوشیده شده است که پیچ و تاب شیک و زیبایی از دیوارپوشهای نرم و حجیم اتاقاهایی را به ذهن متبادر میکند که برای بیماران روانی در نظر گرفته میشود تا به خود آسیبی وارد نکنند.
در همین حال، دنیای بیرون به شدت تحت تاثیر طراحی هنر مدرن است. اما به جای گیاهان و جانورانی که الهامبخش هنرمندان اصلی بودند، طرح این فیلم از مضامین دنیویتر سرچشمه میگیرد. در نهایت در فیلم «بیچارگان» با برداشتی نامتعارف و منحصربهفرد از داستانی آشنا (فرانکنشتاین) و باورهای فمینیستی طرفیم که شاید در بعضی از قسمتها بیش از حد و افراطی به نظر برسد، اما از مبتکرانه بودن فیلم چیزی کم نمیکند.
منبع: theguardian
یک فیلم استادانه و خاص، ولی با پس زمینه تفکر فمینیستی…!
چیزی که داره توی دنیای امروزی خودشو نشون میده.
بازیگر نقش اول زن (اما استون) ، برای پختگی و رشد فکری نیاز داشت به حدی آزاد باشه که تبدیل به فاحشه بشه و بعدش دوباره مثل یه انسان روشنفکر به زندگی معمولی برگرده و ادامه بده. اما اولین شریک جنسش (مارک رافالو) که اون هم درگیر سکس و شهوت بود نمیتونه به روال عادی برگرده و به تباهی میره.
در آخر هم با مردی (رمی یوسف) ازدواجمیکنه که حتی رابطه جنسی هم نداشته.
یعنی چی؟
یعنی اینکه یک زن برای پختگی نیاز داره همه چیزو تجربه کنه (به اصطلاح عامیانه تر دنیا رو آباد کنه) ، اما یک مرد خوب باید از همان ابتدا خوب باقی بمونه.
یاد جمله ویکتور هوگو افتادم که باید با طلا نوشت:
مردهای خوب هرگز نصیب زن های خوب نمی شوند. چرا که زن ها عاشق مردهای بد می شوند و با مردهای خوب درد و دل می کنند. (نمونه این جمله رو فکر کنم همه ما از کسایی که توی مسیر زندگیمون دیدیم میتونیم تصور کنیم)
خلاصه اینکه نمیشه هنر فیلمسازی یورگوس لانتیموس رو انکار کرد ، اما بذر این تفکر تلخ از همین فیلم توی تفکر مردم کاشته میشه.
درووود. از ایده جالب نویسنده یعنی جایگزینی مغز فرزند به جای مادر که یک ایده سورئالی برای نمایش برخی مسائل روانشناسی پیشرفته است و نیز نکات نغز دیگری که در فیلم از تبدیل شدن تجربیات کودک به والد بیان شده است، که بگذریم، متاسفانه رفته رفته همانطورکه شما اشاره کردید این بار یک ماجرای فمنیستی به روایتی دیگر منتشر شده است به طوریکه جهت گیری ماجرا تا پایان فیلم شدت می یابد.
دقیقاً همانطورکه اشاره کردید، اگر تجربه گرایی بهترین روش برای شناخت خود و محیط است، چرا این دو را برای جنس های مرد و زن متفاوت دیده است و در واقع صاحب واژه ” مالکیت” را قشر “مردان” می داند؟؟!
البته در یک سکانس دارک کمدی با جلوه خود آگاهی، هم نویسنده و هم کارگردان اذعان می کنند که وقتی زن به خاطر سادگی احساساتش پول مرد را باد می دهد، اولین پیشنهاد مناسب جامعه برای کار را ” فاحشگی” می یابد!! و کم کم به یک فاحشه روشنفکر هم تبدیل می شود!
نهایتاً می توان گفت درون مایه فیلمهای فمنیستی درد ” قدرت” است که آن را در غالب داستانهای مختلف بیان می کنند که این خود از تعادل خارج است.