12 شخصیت تراژیک در فیلمهای سینمایی که ماندگار شدند
از همان روزی که هنر روایتگری حیات خود را آغاز کرد، تراژدی هم در دل داستانها زاده شد و چندین شخصیت تراژیک در فیلمهای سینمایی شکل گرفتند. قهرمانانی که زیر بار اندوه خم میشوند، یا ضدقهرمانانی پیچیده که با تمام تاریکیهایشان در دل تماشاگر جرقهای از همدلی میافروزند، به داستان جان میدهند، عمق و لایه میافزایند و چگونه انسان بودن را یادآور میشوند.
برخی از آنان انسانهایی هستند که به دنبال نیکیاند، اما ضعفها و زخمهای درونیشان چون سایهای بر راهشان میافتد و برخی دیگر، شرورانی هستند که نمیتوان از آنان متنفر بود چون در پس چشمانشان، ردِ غم و رنجی نهفته است که بهسادگی نمیتوان نادیده گرفت. برخی از ماندگارترین چهرهها در تاریخ داستانپردازی، در دل خود رنگی از تراژدی دارند. در حقیقت این ویژگی اغلب همان نیرویی است که به روایت جان میبخشد و عاملی که نمیگذارد قهرمان و ضدقهرمان تنها چهرههایی تکبعدی باشند، بلکه لایهلایه، پیچیده و زنده جلوه کنند.
این شخصیتها بازتابی از میل درونی ما برای دیدن نور در دل تاریکیاند یعنی همان تلاشی که به انسانیت معنا میبخشد. شاید به همین دلیل است که چنین چهرههایی به شکل شگفتانگیزی احساس ما را درگیر میکنند و ما را با سرنوشتشان همراه میسازند تا جایی که رنجشان اندوه ما میشود. تمام این شخصیتها درون خود سایهای تاریک یا گذشتهای اندوهبار دارند که همچون زخمی پنهان، بر هر تصمیم و هر کنششان اثر میگذارد.
اما درست همین تاریکی است که آنان را در ذهن تماشاگر ماندگار میکند. همان چیزی که از انسانهای عادی، افسانههایی جاودانه میسازد. در ادامه این مقاله مایکت 10 شخصیت تراژیک در فیلمهای سینمایی نام بردیم که رنجشان در حافظهی سینما جاودانه شده است.
1. گالوم
ارباب حلقهها (The Lord of the Rings) سرشار از شخصیتهایی است که تراژدی در رگهایشان جریان دارد. از اِلفهای جاودانی که محکوماند شاهد فروپاشی جهان و مرگ عزیزانشان باشند، تا مردی به نام دنتور که در آتش اندوهِ از دست دادن فرزند محبوبش میسوزد و سرانجام در چاه نومیدی فرو میغلتد. اما بیتردید، تراژیکترین چهره در دنیای خیالانگیز تالکین، کسی نیست جز گالوم که زمانی هابیتی ساده و بیگزند به نام اسمیگل بود.
اما از همان لحظهای که او و پسرعمویش، دیگول، حلقه یگانه را در رودخانه آندوئین یافتند، سرنوشتش به تاریکی گره خورد. حلقه، آهسته و بیرحمانه، روح او را بلعید، تا جایی که اسمیگل در درون خود محو شد و تنها سایهای از او باقی ماند به نام گالوم. سخت است که کسی بتواند گالوم را آدم خوبی بداند. او برای بهدست آوردن حلقه، پسرعمویش دیگول را کشت و بارها در اندیشهی نابودی فرودو و سم بود تا گوهر گرانبهایش را پس بگیرد.
اما در ورای این چهرهی پلید، داستانی غمانگیز نهفته است. او قربانی وسوسهی حلقه و قدرتی شد که روحش را آلوده کرد و همه چیز را از او گرفت. دیگر از اسمیگلِ مهربان و خندان خبری نبود و تنها پیکری پوچ و شکسته در خلوتِ تاریکِ سالهای بیپایان باقی ماند. وسوسهی حلقه چنان نیرومند بود که برای گالوم، به معنای زندگی و یگانه عشقی که داشت بدل شد و همان عشق سرانجام او را بلعید.
از همه دردناکتر آن که حلقه عمرش را به شکلی نامعمول دراز کرد و به او صدها سال زندگی سراسر عذاب بخشید. سالهایی کشدار و بیرحم که او را در رنج و تنهایی غرق کردند، تا جایی که چهرهاش دگرگون و به موجودی زشت و هولناک بدل شد. در نهایت علاقهی دیوانهوار گالوم به حلقه همان چیزی شد که او را به سقوط کشاند. او قربانی عطشِ قدرتی شد که از درون میپوساند، نیرویی چنان سهمگین که میتوانست انسان را چنان دگرگون سازد که از او، تنها هیولایی باقی بماند که روزی نامش اسمیگل بود.
2. کویینت
فیلم آروارهها (Jaws) محصول سال 1975 به کارگردانی استیون اسپیلبرگ، اثری است که نهتنها به یک کلاسیک در ژانر دلهره و وحشت بدل شد، بلکه معیار تازهای برای این نوع سینما بنا کرد. از موسیقی بهیادماندنی جان ویلیامز تا بازی درخشان بازیگرانی چون روی شایدر، ریچارد دریفوس و رابرت شاو همه چیز در این فیلم ثابت میکند که چرا آروارهها در شمار بزرگترین فیلمهای تاریخ قرار دارد.
داستان این فیلم در یک شهر ساحلی و جایی میگذرد که کوسهای خونخوار با حمله به شناگران، ساحل را به کشتارگاه بدل میکند. ترس در چشمان مردم موج میزند و کابوس در آبها کمین کرده است. در این میان، مارتین برودی، رئیس پلیس شهر، همراه با شکارچی کارکُشتهی کوسه، کویینت، دست در دست هم میگذارند تا پیش از آن که هیولا قربانی دیگری بگیرد، او را از پا درآورند.
اما زیر دریا، تنها کوسهای گرسنه نیست که انتظارشان را میکشد بلکه نمادی از ترسِ بینامِ انسان از ناشناختههاست. دربارهی کویینت چیز زیادی نمیدانیم، جز این که شکارچی باتجربهی کوسههاست و روزگاری در طول جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی خدمت کرده است. اما در یکی از تاثیرگذارترین لحظههای فیلم و زمانی که او در قایق خود با نام اورکا در جستوجوی کوسهی سفید مرگبار است راز تاریکی از گذشتهاش برملا میشود.
کویینت فاش میکند که از بازماندگان ناو ایندیاناپولیس بوده است یعنی همان کشتی بداقبالی که در اقیانوس غرق شد و صدها ملوانش در آبهای سیاه دریا، طعمهی کوسهها شدند. او از آن جهنم جان بهدر برد، اما روحش هرگز آرام نگرفت و از همان روز، شکار کوسهها برایش تنها یک حرفه نبود بلکه نوعی انتقام خاموش از هیولاهایی بود که گذشتهاش را بلعیده بودند. کویینت پس از آن که با چشمان خود دید چگونه کوسهها صدها تن از همرزمانش را در دل دریا میدرند و روزها با وحشت در انتظار مرگ خود بود تا پایان عمر، بار سنگین احساس گناهِ زنده ماندن را بر دوش کشید.
او در پی رهایی از این زخم، به وسواسی بیپایان گرفتار شد که شکار و کشتنِ کوسهها بود گویی با هر ضربه میخواست گذشته را نابود کند. تمام آنچه در آروارهها از او میبینیم، ریشه در همان تراژدی دارد و مردی را نشان میدهد که در ظاهر شکارچی است، اما در درون، شکارِ خاطرات خویش شده است. سرانجام در لحظهای تلخ و ناگزیر، کوسهای که از آن میترسید و در عین حال به دنبالش بود، او را میبلعد. چرخ سرنوشت کامل میشود و کویینت، در دل همان دریا که روزی از آن گریخته بود، آرام میگیرد.
3. هیولای فرانکنشتاین
هیولای فرانکنشتاین یکی از مشهورترین شخصیتهای تاریخ ادبیات و سینما است. این موجود برای اولین بار در رمان مری شلی در سال 1818 پا به جهان گذاشت و پس از آن در دهها اقتباس سینمایی بازآفرینی شد. هیولا توسط دانشمندی به نام ویکتور فرانکنشتاین خلق شد، با روشی علمی و اسرارآمیز که زندگی را از مادهی بیجان میآفرید. اما لحظهای که این موجود به دنیا آمد، نه عشق و پذیرش دید، نه حتی یک حمایت کوچک.
او همان ابتدا طرد و رها شد و این آغاز تراژدی بود که تمام زندگیاش را شکل داد. هیولای فرانکنشتاین بهعنوان یک شخصیت تراژیک در فیلمهای سینمایی کمتر کسی را یارای رقابت با خود میبیند. همان کسی که او را آفرید، لحظهای که جان گرفت، او را رد میکند و هیولا مجبور میشود در جنگلها و خلوتهای دورافتاده زندگی کند و موجودی شناخته شود که همه از او نفرت دارند و از دیدنش به وحشت میافتند.
دیگران حتی تاب نگاه کردن به او را ندارند و این بیرحمی باعث میشود هیولا بفهمد که هیچگاه جایی در دل جامعه نخواهد داشت. زندگیاش سفریست پر از تنهایی و رنج، اما هرگز به جایی در میان انسانها دست نخواهد یافت. هیولای فرانکنشتاین بهعنوان یک انسان در ذات خود میل به خشونت ندارد. تنها آرزوی او یافتن نوعی عشق و پذیرفته شدن است و به روشنی نشان میدهد که قادر به همدلی است.
وسواس او به انتقام، تنها پس از آن شکل میگیرد که از هر کسی که با او روبهرو میشود رانده میشود و درمییابد که محکوم است تنها بماند. او ویکتور، یعنی کسی را مسئول میداند که او را به جهانی آورد که از وجودش نفرت دارد. گرچه میتوانست در مسیر انتقام و ویرانی قدم بردارد، اما انسانیتش پس از مرگ خالقش نمایان میشود و غمی عمیق او را فرا میگیرد. ویکتور ممکن است او را طرد کرده باشد، اما تنها کسی بود که هیولا میتوانست داشته باشد و حال، با مرگ او، هیولا کاملا تنها، بدون هدف و همراهی، در جهان رها و به موجودی بدل میشود که زندگیاش تراژدیای بیپایان است.
4. رومئو و ژولیت
داستان رومئو و ژولیت اثر نمایشنامهنویس بزرگ انگلیسی، ویلیام شکسپیر، حکایت شاید تراژیکترین عاشقان تاریخ ادبیات است. این نمایشنامه بارها برای سینما و تلویزیون اقتباس شده، اما مشهورترین آنها فیلم رومئو+ ژولیت (Romeo + Juliet) محصول 1996 است. در این نسخه، لئوناردو دیکاپریو و کلر دینز نقش این دو جوان عاشق را ایفا میکنند و بازیگرانی چون هارولد پرینو، جان لگویزامو و پاول راد نیز در کنارشان ظاهر میشوند.
اما در پس تصاویر و صحنههای زیبا، تراژدی بیرحم عشق جوانی همچنان جریان دارد که محکوم است با سرنوشت برخورد کند. فیلم رومئو+ ژولیت هم مثل داستان اصلی روایت عاشق شدن رومئو و ژولیت را دنبال میکند. دیدار این دو بهعنوان وارثان دو خانوادهی رقیب کپیولتها و مونتیگوها ممنوع است، اما عشقشان آنها را وامیدارد تا برخلاف خواست والدینشان ازدواج کنند. با این حال، نقشههایشان توسط سران هر دو خانواده خنثی میشود و آنها مجبور میشوند بهطور مخفیانه فرار کنند و پیمان ازدواج ببندند.
در اینجا عشق نهتنها شور و هیجان، بلکه شروع تراژدیای است که به تدریج در زندگی آنها و اطرافیانشان رخ مینماید. عشق آنها از ابتدا تا پایان توفانی و پر از تراژدی است. تیبالت، پسرعموی ژولیت، در پی کشتن رومئو است، اما رومئو علاقهای به درگیر شدن با او ندارد و این رویارویی در نهایت با مرگ دوست رومئو، مرکوتیو، پایان مییابد. در همین حال، ژولیت مجبور به نامزدی با کسی دیگر میشود.
اما او حاضر نیست با کسی غیر از رومئو ازدواج کند، بنابراین وانمود به خودکشی میکند و این کار رومئو را وادار میکند تا سم بخورد و خودکشی کند. وقتی ژولیت بیدار میشود و میبیند رومئو مرده است، خود را با خنجر میکشد. نتیجه، غم و ویرانی برای هر دو خانواده است و نشان میدهد عشقی که آغازش شور بود، پایانش تراژدی و ویرانی است.
5. اسکارلت ویچ
بسیاری از ابرقهرمانان، پیش از آن که به مدافعان بیگناهان بدل شوند مسیرشان را با تراژدی آغاز میکنند. برای مثال، مرد عنکبوتی شاهد مرگ عموی عزیزش بود و بتمن در کودکی یتیم شد و هر دو والدینش به دست قاتلان کشته شدند. پس عجیب نیست که زندگی واندا ماکسیموف پر از آشفتگی و رنج بوده باشد. بهعنوان یکی از ستارههای جهان سینمایی مارول، اسکارلت ویچ از زمان معرفیاش در انتقامجویان: عصر اولتران (Avengers: Age of Ultron) با تراژدیهایی بیش از سهم عادلانهاش و آزمونهایی روبهرو شده که نه تنها او را شکل داده، بلکه قدرت و دردش را در هم آمیختهاند.
واندا در سکوفویا به دنیا آمد، جایی که زندگیاش از کودکی با تراژدی آغاز شد. وقتی فقط 10 سال داشت، یک بمب خانهی آنها را ویران کرد و والدینش را از دست داد. پس از این حادثه، هیولاهای هایدرا یعنی سازمان تروریستی بیرحم آنها را ربودند، شکنجه کردند و مجبورشان کردند تا به قاتلان حرفهای بدل شوند. با وجود این تاریکی، سرنوشت مسیر تازهای یافت و آنها با اولتران متحد شدند، اما فریب شرارت او را خوردند و سرانجام تصمیم گرفتند با انتقامجویان همکاری کنند تا اولتران را شکست دهند و نقشهاش برای نابودی بشریت را متوقف کنند.
این تجربه، ترکیبی از درد و رستگاری بود که شخصیت واندا را شکل داد و او را به یکی از پیچیدهترین و تراژیکترین قهرمانان جهان مارول بدل کرد. اما رنجهای واندا به همینجا ختم نشد. حادثهی سکوفویا منجر به مرگ برادرش، پیترور شد و بار سنگین احساس گناه او را به شدت آزار داد. در پی این تراژدی، واندا خود را از جهان کنار کشید و به تنهایی پناه برد و این تصمیم مسیرش را به سمت ارتباط نزدیک با ویژن هموار کرد.
با این حال، این عشق نیز سرانجامی فاجعهبار داشت. واندا مجبور شد بارها شاهد مرگ ویژن در طول سریال وانداویژن (WandaVision) و فیلم انتقامجویان: جنگ ابدیت (Avengers: Infinity War) باشد. تراژدی او بهویژه از دست دادن فرزندانش، تامی و بیلی به سقوط او به تاریکی و فساد انجامید و در نهایت موجب شد تا واندا ظاهرا نابود شود. زندگی او، نمونهای تلخ و حیرتانگیز از این است که چگونه رنج و فقدان میتواند حتی قویترین قهرمانان را به لبهی تاریکی سوق دهد.
6. سیریوس بلک
میتوان گفت که نیمی از شخصیتهای مجموعه فیلمهای هری پاتر (Harry Potter) به نوعی تراژیکند. خود هری یتیم است و تمام عمر تحت تعقیب ولدمورت قرار دارد، اسنیپ عشق زندگیاش را از دست میدهد و مجبور است دو زندگی موازی را تحمل کند و دانشآموزان بیگناهی مانند سدریک دیگوری به طرز بیرحمانهای کشته میشوند. با این حال، سخت بتوان کسی را یافت که تراژیکتر از سیریوس بلک باشد.
زندگی او، تراژدیای است که در لایههای تاریک ظلم و فقدان پیچیده شده. او مردی است که از آزادی محروم شد، عشق و خانوادهاش را از دست داد و همیشه در سایهی سرنوشت تلخ خود قدم برداشت. تمام زندگی سیریوس بلک آکنده از غم و اندوه است. او در خانوادهای اصیل و متعصب بزرگ شد که سیریوس از همه چیزشان متنفر بود و همین باعث شد با نزدیکترین افراد زندگیاش بیگانه شود.
سپس در جنگ علیه ولدمورت همراه با دوستان مدرسهاش رموس لوپین، جیمز و لیلی پاتر، و پیتر پتیگرو جنگید. اما زمانی که جادوگر تاریک، جیمز و لیلی را کشت، سیریوس نه تنها باید با مرگ بهترین دوستانش کنار میآمد، بلکه بار دردناک دیگری نیز بر دوش داشت یعنی پیتر، کسی که آنها را به ولدمورت فروخت. تراژدی سیریوس، ترکیبی از خیانت، فقدان و بیگانگی است که سایهای سنگین بر زندگیاش انداخت.
سیریوس، متهم به قتل پیتر و ملامتشده برای مرگ دوستانش، به بازداشتگاه آزکابان فرستاده شد و روزانه زیر سایهی دمنتورها، موجوداتی وحشتناک و روحفرسا زندگی میکرد. وقتی بالاخره توانست فرار کند و با هری، فرزندخواندهاش دیدار کند، باز هم زندگیاش آرام نگرفت. درست وقتی که پیوندی عاطفی با هری برقرار میکرد، توسط بلاتریکس لسترنج به قتل رسید. این پایانی بر زندگیای سرشار از رنج و اندوه مستمر و تراژدیای است که حتی مرگ نتوانست آن را پایان دهد، چرا که یاد و خاطرهاش برای همیشه در دل هری و جهان جادوگری زنده ماند.
7. سث براندل
سث براندل، شخصیت اصلی و در نهایت ضدقهرمان فیلم مگس (The Fly) محصول سال 1986 است. این فیلم به کارگردانی دیوید کراننبرگ و بازی جف گولدبلوم در نقش براندل، هم در گیشه موفق شد و هم مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. براندل دانشمندی نابغه و متخصص فیزیک مولکولی است که دستگاهی برای انتقال ذرهای اختراع میکند که امیدوار است انقلابی در سفر و تکنولوژی ایجاد کند.
در همین حال با خبرنگاری به نام ورنیکا ملاقات میکند و به سرعت عاشقش میشود و رابطهی شیرین و ساده در آغاز داستان بینشان شکل میگیرد که بهزودی با تراژدیای وحشتناک در هم میآمیزد. متاسفانه در جریان آزمایشی که در آن قصد دارد روی خودش انجام بدهد، دیانای او با یک مگس که بهطور تصادفی وارد کپسول میشود، ترکیب میشود. این حادثه آغازگر فرآیندی وحشتناک است که براندل را به تدریج دچار تغییرات و جهش میکند و او به موجودی هیولاوار و ترسناک بدل میشود.
او خیلی زود بخش عمدهای از انسانیت خود را از دست میدهد و حتی رابطهاش با ورنیکا نیز در سایهی این تحول ویرانگر فرو میپاشد. تراژدی براندل، داستان نابغهای است که وسعت دانشش، سرنوشتش را به تراژدی بدل میکند. مساله واقعا تراژیک دربارهی براندل این است که همه چیز درست وقتی داشت به بهترین شکل پیش میرفت، به یکباره فرو میریزد. کار علمی او به اوج خود رسیده بود و زندگی شخصیاش نیز بهترین روزهای خود را تجربه میکرد.
اما ناگهان، همه چیز در یک لحظه فرو میپاشد و اختراع زندگیاش علیه او شوریده و او را در وضعیت رنج و تحقیر مطلق قرار میدهد. در پایان فیلم، براندل ناچار است از ورنیکا درخواست کند تا زندگی پر از شکنجهاش و تراژدی مردی را که علم و عشقش، هر دو او را به پرتگاهی از نومیدی کشاند به پایان برساند.
8. کینگ کنگ
از زمان اولین حضور کینگ کنگ در سینما در سال 1933 این میمون غولپیکر به یکی از شناختهشدهترین هیولاهای تاریخ سینما بدل شده است. در طول سالها، داستان این موجود عظیمالجثه و شبیه به گوریل بارها بازگو شده و هنوز هم مخاطبان را سحر میکند. او از جزیره اسکول میآید، جایی که حیوانات غولپیکر و ماقبل تاریخی مثل دایناسورها و عنکبوتهای عظیم در انزوا و دور از دنیای انسانها زندگی میکنند.
کینگ کنگ، با همه قدرت و عظمتش، ترکیبی است از وحشت و تراژدی، موجودی که هم ترسناک است و هم به طرزی غمانگیز تنها. گرچه نمیتوان گفت کنگ موجودی مهربان یا خوشرفتار است، اما بدون تحریک، هیچ تهدید واقعی برای انسانها ندارد. تنها وقتی که یک گروه فیلمبرداری آمریکایی به جزیره اسکول میآید، کنگ با خصومت واکنش نشان میدهد. او مصمم است از ان، بازیگری که با گروه به جزیره سفر کرده محافظت کند و تمام توانش را به کار میبندد تا او را در امان نگه دارد.
با این حال اسیر شده و به نیویورک منتقل میشود تا برای سرگرمی مردم نمایش داده شود. با جدا شدن اجباری از خانه و دنیای خود، طبیعی است که کنگ با خشونتی واکنش نشان دهد که ریشه در ترس و درد تنهایی دارد، نه پلیدی ذاتی. با این حال او تنها زمانی از زنجیرهایش رها میشود و حمله میکند که احساس میکند خودش و ان هنگام عکسبرداری از آنها در معرض خطر هستند.
کنگ از ترس و برای نجات جانش از برج امپایر استیت بالا میرود، اما نهایتا مورد حملهی هواپیماها قرار میگیرد و میافتد و جان میدهد. او در سرزمینی ناآشنا و جایی میمیرد که بهعنوان یک نمایشگاه برای سرگرمی و سود دیگران مورد استفاده قرار گرفته بود. این یک تراژدی برای موجود عظیمی است که از قدرت و عظمتش هیچگاه در خانه و دنیای خودش قدردانی نشد.
9. وال ای
وال ای رباتی دوستداشتنی با یکی از غمانگیزترین داستانهای پسزمینه در میان شخصیتهای دیزنی است. او قهرمان فیلم همنام خودش در سال 2008 و تنها ساکن زمین است. انسانها در سال 2110 زمین را ترک کردند، چرا که آلودگی بیش از حد، سیاره را غیرقابل سکونت کرده بود. وال ای یکی از دهها هزار رباتی است که برای پاکسازی زمین طراحی شدهاند، در حالی که انسانها در فضا و روی فضاپیماها زندگی میکنند.
تنهایی او، همراه با ماموریت بیپایانش، تراژدیای شیرین و دلخراش ایجاد میکند. این ربات در میان خرابههای دنیای انسانها زندگی میکند و انتظار میکشد. وال ای پس از صدها سال انجام وظایفش طبق برنامه، بهطور کامل تنها میماند، چرا که دیگر رباتهای همردهاش از کار میافتند. اما تراژدی او به اینجا ختم نمیشود. او هوشیاری پیدا میکند، خودآگاه میشود و به شخصیتی با احساسات کامل تبدیل میشود.
به این معنا که میفهمد تنهاست و تنهایی را حس میکند. برای تسکین دل خود، به یک تلویزیون قدیمی پناه میبرد و بارها و بارها فیلم موزیکال کلاسیک سلام، دالی! (Hello, Dolly!) را تماشا میکند. این لحظات غمانگیز و دلنشین، نشانهای از روحی تنها در میان خرابههای زمین است. وقتی بالاخره با رباتی دیگر به نام ایوی مواجه میشود، تقریبا بیدرنگ عاشق او میشود. اما مجموعهای از سوتفاهمها و حوادث خارج از کنترلشان باعث میشود که ایوی تصور کند وال ای دزد است و چیزی از او ربوده.
با وجود اینکه رباتها سرانجام آشتی میکنند، هنوز توسط اتو، کامپیوتر مرکزی سفینهی انسانی که به آنها منتقل شدهاند تحت تعقیب و شکنجه قرار میگیرند. فیلم وال ای سرانجامی خوش دارد، اما درد و تنهاییای که این قهرمان کوچک باید تحمل کند، دلخراش و جانکاه و تراژدی یک روح مهربان است که در میان ویرانهها، عشق و امید را جستجو میکند.
10. رندی رابینسون
رَندی رابینسون شخصیت اصلی فیلم کشتیگیر (The Wrestler) محصول 2008 است که میکی رورک نقش او را ایفا میکند. اجرای او باعث شد در سال 2009 نامزد دریافت جایزه بهترین بازیگر مرد اسکار شود و خود فیلم نیز مورد تحسین بی چون و چرای منتقدان قرار بگیرد. رندی یک کشتیگیر حرفهای است که سالها از دوران اوجش سپری شده است. اکنون مجبور است در فروشگاهی با مدیری مسخره و بیرحم کار کند و تنها لذت واقعی زندگیاش، حضور در مسابقات کوچک و مستقل کشتی در آخر هفتههاست که بدن پیرش را میکوبند و درد دائمی برایش به ارمغان میآورند.
تراژدی رندی، داستان قهرمانی است که با بدن و زندگی خودش مبارزه میکند و تنها عشقش که همان کشتی است، رنج او را دوچندان میکند. این همان تراژدی واقعی زندگی رندی یا رام رابینسون است که او را شاد میکند، در عین حال او را میکشد و مانع میشود تا در زندگی خارج از حرفهی گذشتهاش معنا پیدا کند. در طول فیلم، او تلاش میکند تا با دخترش آشتی کند و همچنین رابطه عاشقانهای با یک رقاصه به نام کسیدی آغاز کند.
اما هر دو، پیشنهادهای او را رد میکنند و حالا این مرد پیر، چیزی جز حرفهی در حال زوال کشتیاش ندارد که حتی آن نیز وقتی دچار حمله قلبی نزدیک به مرگ میشود از دست میدهد. زندگی رندی تصویری است از تنهایی، از دست دادن و تراژدی یک قهرمان که با تقدیر بیرحم دست و پنجه نرم میکند و مردی که عشق و شادیاش همزمان منبع رنجش است. پس از آن که پزشکان او را از شرکت در هر مسابقهی دیگری منع میکنند، رندی تصمیم میگیرد یک بار دیگر برای مبارزه با دشمن دیرینهاش وارد رینگ شود.
در جریان مبارزه، پاهایش میلرزد و درد شدیدی در قفسه سینهاش احساس میکند، اما با این حال، اصرار دارد حرکت ویژه و نمادین خود را اجرا کند. وقتی از بالای طنابها میپرد، فیلم به پایان میرسد و تلویحا نشان میدهد که این قهرمان در رینگ و در انجام همان کاری که بیش از همه دوست داشت، جان باخته است. تراژدی رندی رابینسون، داستان مردی است که عشق و حرفهاش، سرانجام او را به مرگ کشاند، اما با عزت و وفاداری به آنچه دوست داشت، مرد.
11. مگی فیتزجرالد
فیلم عزیز میلیون دلاری (Million Dollar Baby) به کارگردانی کلینت ایستوود، با بازی خود او در نقش مربی بوکس، فرانکی دان و هیلاری سوانک در نقش بوکسور جوانی به نام مگی فیتزجرالد است. این فیلم در سال 2004 اکران شد، مورد تحسین گسترده منتقدان قرار گرفت و برای هفت جایزه اسکار نامزد شد. داستان دربارهی بوکسوری مشتاق به نام مگی است که به دنبال آموزش و راهنمایی نزد فرانکی و ادی دوپریس (مورگان فریمن) میرود تا به ستارهای در دنیای بوکس بدل شود.
اگرچه فرانکی در ابتدا از قبول شاگرد امتناع میکند، اما علاقهای پدرانه نسبت به مگی پیدا میکند و تصمیم میگیرد او را در مسیر موفقیت یاری کند. این آغاز پیوندی است که نه تنها زندگی حرفهای مگی بلکه قلب و روح فرانکی را نیز تحت تاثیر قرار میدهد. هرچند مگی در حرفهی بوکس موفقیتهایی به دست میآورد، زندگیاش تا آن نقطه پر از دشواری و سختی بوده است. مادرش با کمکهای دولتی تقلبی زندگی میکند و برادرش در زندان است.
حتی زمانی که مگی در اروپا به تور مسابقات میرود و چندین پیروزی کسب میکند، خانوادهاش هیچ تمایلی به ارتباط با او ندارند. وقتی سرانجام فرصت مسابقه قهرمانی مقابل بوکسوری بیرحم به نام خرس آبی نصیبش میشود، سرنوشت تراژیکش آغاز میشود. پس از پایان یک راند، با ضربه غیرقانونی و مهلک حریفش مواجه و به شدت مجروح میشود. این حادثه نقطه عطفی است که نه تنها مسیر حرفهای، بلکه تمام زندگی مگی را به تراژدیای دلخراش میکشاند.
مگی پس از آن حادثهی شوم، کاملا فلج میشود و برای نفس کشیدن نیاز به دستگاه تنفس مصنوعی دارد. در ادامه به دلیل زخم بستر و عفونت شدید، یکی از پاهایش قطع میشود و دردی که بر بدن و روحش سنگینی میکند، غیر قابل تحمل میشود. او از فرانکی تمنا میکند که به زندگیاش پایان دهد؛ مرگی که از نگاه او، شرافتمندانهتر از زیستن در رنج و ناتوانی است.
در نهایت، داستان مگی با پایانی تلخ و تراژیک به سر میرسد و رویایی که برایش جنگید، همان چیزی میشود که همهچیز را از سلامتی، امید تا زندگیاش از او میگیرد. فیلم با سکوتی سنگین به پایان میرسد، جایی که عشق، افتخار و مرگ در هم تنیده میشوند و فرانکی و مگی، هر دو در غم رویایی که بهایش جان بود، فرو میروند.
12. آناکین اسکایواکر
از جهاتی سخت میتوان گفت آناکین اسکایواکر یک شخصیت تراژیک است، حداقل وقتی برای اولین بار با او روبهرو میشویم. او همان لورد سیث شرور، دارث ویدر است با لباس و ماسک سیاه ترسناک که او را به کابوس بدل میکند. این شخصیت با تمام توانش در پی نابودی اتحاد شورشیان است، حتی به اندازهای که یک سیاره را منهدم میکند و پرنسس لیا را شکنجه میدهد. اما تراژدی آناکین در پشت این ماسک سیاه و مردی پنهان است که روزگاری یک قهرمان امیدبخش و شجاع بود و حالا به اسارت تاریکی درآمده است.
داستانی که قدرت، گناه و فقدان عشق آن را شکل میدهد. اما تاریخچهی ویدر بسیار پیچیدهتر از این است. وقتی کویگون جین او را پیدا کرد، آناکین در تاتویین با مادر مجردش بهعنوان برده زندگی میکرد و این تنها زندگیای بود که تا آن زمان میشناخت، پیش از آن که از دوستان و مادرش جدا و تبدیل به یک جدای شود. وقتی سرانجام توانست به سیارهی زادگاهش بازگردد تا با خانوادهاش ارتباط برقرار کند، تنها با تراژدی مواجه شد.
مادرش پس از آن که توسط تاسکن ریدرز ربوده و شکنجه شده بود در آغوشش جان میدهد. این لحظه، آغاز زنجیرهای از درد و گناه است که راه آناکین را از قهرمانی پاک به دارث ویدر ترسناک تبدیل میکند. به نوعی، تحمل چنین درد و رنجی، سقوط آناکین به تاریکی را تا حدی قابل فهم میکند. با این حال، او همچنین توسط یکی از قدرتمندترین سیثهای تاریخ، یعنی پالپاتین، کسی که عشق آناکین به پدمه را علیه او به کار گرفت فریب خورد.
پالپاتین توانست با سَرکشی و ترسهای آناکین بازی کند و او را به سمت تاریکی بکشاند که در نهایت باعث شد تمام چیزها و کسانی را که دوست داشت از دست بدهد. این ترکیب از درد، خیانت و فقدان امید، آناکین را به یک ضدقهرمان پر از درد و تلخی و مردی تبدیل کرد که زمانی قهرمان بود، اما اکنون با قلبی شکسته و روحی مسموم، ترسناک و دردناک است.
منبع: looper
















