7 صحنه از بازی Life is Strange که فراموش نمیشوند
مجموعه Life is Strange: Arcadia Bay Collection فرصتی کمنظیر برای تجربهی دوبارهی دو روایت ماندگار در تاریخ بازیهای ویدئویی را فراهم میکند. این مجموعه شامل نسخههای بازسازیشدهی بازی Life is Strange و پیشدرآمد آن، بازی Life is Strange: Before the Storm است؛ آثاری که به لطف بهبودهای گرافیکی جان تازهای گرفتهاند و بهینهسازی ویژه برای کنسول نینتندو سوییچ موجب شده تا این داستان احساسی ودرگیر کننده، چه در حالت دستی و چه در حالت داک، با کیفیتی بالا و به شکل چشمنواز اجرا شوند.
نقطعه عطف و یکی از ویژگیهای مهم این بازی، قرار دادن بازیکن در شرایط خاص و سرنوشتسازی است که جریان و نحوه روایت داستان را تعیین میکند. بدین شکل که براساس تصمیمات شما، پایان داستان تغییر میکند. به همین دلیل، قصد داریم در این مقاله مایکت 7 صحنه فراموش نشدنی و مهم از بازی Life is Strange را به شما معرفی کنیم.
قسمت اول: بروز نخستین قدرتهای مکس

زندگی به ظاهر عادی «مکس کالفیلد»، دانشآموز تازهوارد آکادمی بلکوِل، در همان دقایق ابتدایی داستان، به شکلی غیرمنتظره وارد مسیری پر از هیجان و تنش میشود. یک توقف ساده در سرویس بهداشتی مدرسه، به صحنهای تاریک و سرنوشتساز بدل میگردد؛ جایی که مکس شاهد درگیری میان «نیتن پرسکات» عصبی و دوست صمیمی سابقش «کلویی پرایس» است. آنچه به عنوان یک مشاجره آغاز میشود، به سرعت به حادثهای هولناک ختم میگردد و پیش از آنکه مکس بتواند واکنشی نشان دهد، کلویی بیجان روی زمین افتاده است.
اما درست در همین لحظه، اتفاقی غیرقابلباور رخ میدهد و مکس میفهمد که به طریقی میتواند زمان را به عقب برگرداند. او با استفاده از این قدرت جدید، جلوی این تراژدی را میگیرد و جان کلویی را نجات میدهد. این کشف، نه تنها زندگی مکس را برای همیشه دگرگون میکند، بلکه او را در مسیری قرار میدهد که در آن هر انتخاب، پیامدی غیرقابل پیشبینی دارد.
در ادامه، بازیکن با مکانیزم اصلی گیمپلی آشنا میشود: توانایی بازگرداندن زمان برای تغییر تصمیمات و تجربهی پیامدهای متفاوت. این قدرت، در کنار روابط پیچیدهی مکس با اطرافیانش و رازهای پنهان شهر کوچک و مرموز Arcadia Bay، بستری برای روایتی عمیق و احساسی فراهم میکند. از این لحظه به بعد، مکس دیگر یک دانشآموز معمولی نیست، بلکه او کسی است که میتواند سرنوشت را تغییر دهد، اما باید با بار سنگین انتخابهایش زندگی کند.
قسمت اول: بازی رومیزی به سبک کلویی

در پیشدرآمد Life is Strange: Before the Storm، کنترل شخصیت «کلویی پرایس» را به دست میگیرید، قهرمانی که زمین تا آسمان با «مکس» در نسخهی اصلی فرق دارد. کلویی صریح، سرکش و بیپرواست و همیشه تا آخر خط میرود؛ درست مثل وقتی که دعوت میشود در یک بازی رومیزی فانتزی شرکت کند.
این صحنهی فوقالعاده سرگرمکننده، شما را در دل یک بازی نقشآفرینی رومیزی به سبک Dungeons & Dragons میبرد، جایی که همراه با «استف گینگریچ» و «مایکی نورث» مینشینید و داستانی حماسی را روایت میکنید. در نقش «کالاماستیا» یا یک بربر الفی که کلویی برای خود انتخاب کرده، آزادی عمل زیادی دارید تا مسیر داستان را شکل دهید. در یک اجرای شخصی، کالاماستیا به فاجعهای تمامعیار تبدیل میشود و تهدیدهایش آنقدر ترسناک است که یک نگهبان سالخورده وحشتزده میشود، تلاشهایش برای ضربه به دشمنان چندین بار ناکام میماند و حتی بهطور تصادفی یکی از همرزمانش آسیب میبیند. با این حال، همهی این اتفاقات در فضای طنزآمیز و بیخیال بازی رخ میدهند.
زیبایی این صحنه در این است که هر بازیکن میتواند تجربهای کاملاً متفاوت داشته باشد. انتخابهای شما مشخص میکند که آیا با دیالوگهای هوشمندانه و چالشهای «Backtalk» دشمنان را شکست میدهید، یا با حملات فیزیکی و تصمیمات عجیب، مسیر داستان را به هرجومرج میکشید. حتی ترتیب رفتن به مکانهایی مانند اردوگاه زندان، زمین تمرین و چادر فرمانده جنگ میتواند روند نبرد با باسفایت آخر بازی، «دورگارون بیزخم»، را تغییر دهد.
در نهایت، چه پیروز شوید و چه به دلیل شانس نیاوردن در انداختن تاس ببازید، این صحنه یکی از بهیادماندنیترین و مفرحترین لحظات قسمت اول است؛ لحظهای که هم شخصیت بیپروا و شوخطبع کلویی را به نمایش میگذارد و هم به بازیکن را در شرایطی قرار میدهد تا یک بورد گیم منحصر بفرد را تجربه کند.
بخش سوم: رازهای آکادمی بلکول

پس از اینکه «مکس» و «کلویی» دوباره به هم نزدیک میشوند و تصمیم میگیرند پرده از رازهای تاریک آکادمی بلکوِل و ماجرای ناپدید شدن یک دانشآموز بردارند، مسیرشان پر از اتفاقات، تنش و معما میشود. در میان این فشارها، کلویی مکس را قانع میکند که نیمهشب مخفیانه وارد استخر مدرسه شوند، پیشنهادی که هم طعم ماجراجویی دارد و هم فرصتی کوتاه برای فرار از سنگینی ماجراها. این صحنه یکی از لحظات بهیادماندنی بازی است؛ مکس و کلویی در کنار هم، با شوخی و خندههای نوجوانانه، به وضوح نشان می دهند که رابطهشان فراتر از یک دوستی معمولی است.
اما آرامش دوام نمیآورد. ورود ناگهانی یک نگهبان، همه چیز را تغییر میدهد و صحنه تبدیل به یک بخش کوتاه اما هیجانانگیز «مخفیکاری» میشود. بازیکن باید با دقت حرکت کند، از دید نگهبان پنهان بماند و راه خروج را پیدا کند. این بخش از بازی حس طبیعی یک تغییر را نشان میدهد و ثابت میکند که خوشیها تا ابد همراه ما نیستند و در این بین، تنشها و اتفاقاتی هم به زندگی ما وارد میشوند تا عملکرد و رویکرد ما را بسنجند
در نهایت، مکس و کلویی به خانهی کلویی برمیگردند و صبح روز بعد، لحظات صمیمی و آرامتری رقم میخورد: انتخاب لباس، شوخیهای دوستانه و حتی تصمیمگیری درباره یک لحظهی احساسی مهم که میتواند لحن رابطهشان را شکل دهد. این توالی، ترکیبی از ماجراجویی، صمیمیت و هیجان است که نشان میدهد چرا بازی Life is Strange در خلق روابط انسانی و لحظات بهیادماندنی، بیرقیب است.
قسمت دوم بازی: Brave New World

در قسمت دوم Life is Strange: Before the Storm، توانایی کلویی پرایس برای واکنش سریع و بداههپردازی به شکلی بیسابقه به چالش کشیده میشود. ماجرا از جایی آغاز میشود که او بهطور ناگهانی و در آخرین لحظه، به جمع بازیگران نمایشنامهی «طوفان» اثر شکسپیر اضافه میشود. بازیگر اصلی به دلیل مشکلی غیرمنتظره نمیتواند روی صحنه برود و کلویی، بدون هیچ آمادگی قبلی، باید جای او را پر کند و در کنار دوستش «ریچل امبر» ایفای نقش کند.
کلویی تنها چند دقیقه فرصت دارد تا نگاهی گذرا به متن نمایش بیندازد. از اینجا به بعد، همهچیز به انتخابهای شما بستگی دارد: آیا دیالوگها را بهخاطر میآورید و مثل یک بازیگر حرفهای اجرا میکنید، یا با بداههگوییهای عجولانه، نمایش را به یک کمدی شیرین و مسخره تبدیل خواهد کرد؟
اما این صحنه چیزی فراتر از یک اجرای نمایشی ساده است. در میانهی داستان، ریچل بهطور عمدی از متن اصلی فاصله میگیرد و گفتوگویی صمیمی و پرمعنا را با کلویی، در قالب شخصیتهای نمایش، آغاز میکند. این مکالمهی زنده روی صحنه، فرصتی نادر برای بیان احساسات و تقویت پیوند میان این دو شخصیت است؛ حتی اگر کلماتشان با نوشتههای شکسپیر تفاوت داشته باشد. همانطور که کارگردان نمایش میگوید: «جادویی است.»
کلویی در نقش «آریل» ظاهر میشود، با لباسی خاص و طراحی صحنهای که فضای فانتزی و جادویی نمایش را کامل میکند. انتخابهای شما در اجرای این صحنه، واکنش متفاوتی از تماشاگران و ریچل به همراه دارد و حتی میتواند بر رابطهی این دو در ادامهی داستان تأثیر بگذارد. این بخش نمونهای عالی از سبک بازی Life is Strange است که در آن انتخابهای بازیکن، همزمان بر داستان و تجربهی احساسی اثر میگذارد و لحظهای ماندگار را رقم میزند.
قسمت ۴: اتاق تاریک – مکس با پیامدهای ناخواسته روبهرو میشود

توانایی مکس برای دستکاری زمان، نهتنها یک مکانیک گیمپلی جذاب است، بلکه در طول داستان به ابزاری قدرتمند و پیچیده تبدیل میشود. اما همین قدرت شگفتانگیز، روی تاریک و خطرناک خود را نیز دارد و آغاز قسمت چهارم، این حقیقت را به شکلی تکاندهنده به مکس و بازیکن نشان میدهد.
در یک تصمیم احساسی و شتابزده، مکس تلاش میکند یکی از بزرگترین تراژدیهای گذشتهی کلویی را تغییر دهد. او با استفاده از عکسهای قدیمی، به گذشته سفر میکند تا جلوی حادثهای را که زندگی کلویی را دگرگون کرده، بگیرد. اما این مداخله، به جای بهبود زندگی دوستش، زنجیرهای از رویدادهای پیشبینینشده را رقم میزند و واقعیتی جایگزین خلق میکند که در آن سرنوشت کلویی به شکلی دردناک تغییر کرده است.
در این خط زمانی جدید، مکس با نسخهای از زندگی روبهرو میشود که در آن کلویی پس از یک سانحهی رانندگی، به شدت آسیب دیده و به تخت و تجهیزات پزشکی وابسته است. این وضعیت، یکی از سنگینترین و احساسیترین انتخابهای کل بازی را پیش روی بازیکن میگذارد: احترام به خواستهی کلویی برای پایان دادن به رنجش، یا تلاش برای حفظ او به هر قیمتی.
در نهایت، مکس درمییابد که حتی با قدرتی شبیه به خدایان، نمیتواند بدون پیامد در سرنوشت دیگران دخالت کند. او ناچار میشود اشتباه خود را جبران کرده و به خط زمانی اصلی بازگردد صحنههایی که از نظر احساسی بسیار تأثیرگذارند و یادآور این حقیقتاند که مکس، با وجود تمام تواناییهایش، همچنان انسانی است با محدودیتها، احساسات و بار سنگین انتخابهایش. این بخش از داستان، نقطهی عطفی در روایت Life is Strange است؛ جایی که بازی به شکلی بیپرده نشان میدهد تغییر گذشته همیشه به معنای ساختن آیندهای بهتر نیست، و گاهی تنها راه پیشرو، پذیرش واقعیت و ادامه دادن مسیر است.
قسمت ۲: رویاهای آتش و کلاغها

در سراسر Life is Strange: Before the Storm، کلویی پرایس در رؤیاهایی فراواقعی با پدر فقیدش، «ویلیام»، گفتوگو میکند. این صحنهها نهتنها از نظر بصری چشمگیر هستند، بلکه لایههای عمیقی از روان و احساسات کلویی را آشکار میکنند و نشان میدهند که او چگونه با رویدادهای زندگی و حس فقدان دستوپنجه نرم میکند.
یکی از قدرتمندترین این رؤیاها در قسمت دوم رخ میدهد. کلویی و پدرش کنار لاشهی سوختهی یک خودرو نشستهاند و روی کاپوت شعلهور آن مارشملو برشته میکنند. کلاغها از دور نظارهگرند و گفتوگویی آرام دربارهی زیبایی آتش شکل میگیرد. اما این آرامش ظاهری بهتدریج رنگی تیرهتر به خود میگیرد؛ جملات پدر حالتی هشداردهنده پیدا میکند، گویی آتش نمادی از وسوسهها و خطراتی است که کلویی را در بر گرفتهاند.
در این صحنه، جزئیات بصری به اوج میرسند: انعکاس شعلهها بر چهرهها، حضور کلاغها بهعنوان نماد مرگ و سرنوشت، و لحظهای که چهرهی پدر نیمهسوخته و زخمخورده نمایان میشود، همه حس وهمآلود و سنگینی را منتقل میکنند. این تصویر نهتنها بهعنوان یک لحظهی سوررئال، بلکه بهعنوان پیشزمینهای نمادین برای مسیر پرخطر کلویی و رابطهاش با ریچل امبر عمل میکند. این رؤیا، مانند دیگر صحنههای مشابه در بازی، یادآور این حقیقت است که گذشته و فقدان، حتی در ناخودآگاه، همچنان بر تصمیمها و احساسات کلویی سایه میاندازند.
قسمت پنجم: انتخاب آخر

پایان Life is Strange نقطهای است که تمام مسیر احساسی و اخلاقی بازی به آن ختم میشود؛ لحظهای که بازیکن، پس از ساعتها همراهی با مکس و کلویی، با انتخابی روبهرو میشود که نه کاملا درست است و نه کاملا غلط. همهچیز به این برمیگردد که چه چیزی برای شما مهمتر است: نجات یک نفر که همه زندگیتان است یا نجات یک شهر و تمام مردم آن. مکس، حالا پس از کشف قدرت خارقالعادهاش برای بازگرداندن زمان و تجربهی پیامدهای سنگین دخالت در سرنوشت، باید تصمیم بگیرد: آیا حاضر است کلویی را قربانی کند تا آرکیدیا قبل از طوفان ویرانگر نجات پیدا کند، یا برعکس، شهر را به دست نابودی بسپارد تا کلویی زنده بماند.
این انتخاب، بازتابی از یکی از قدیمیترین معماهای فلسفی است؛ همان مسئله که میپرسد آیا باید یک نفر را قربانی کرد تا جان بسیاری نجات یابد. انتخاب قربانی کردن کلویی همسو با دیدگاه فایدهگرایانه است و خیر جمعی را بر احساسات فردی ترجیح میدهد، اما بهای آن، از دست دادن نزدیکترین و عزیزترین فرد زندگی مکس است. در مقابل، انتخاب نجات کلویی تصمیمی است که بر ارزش فردی و اهمیت پیوند انسانی تکیه دارد، حتی اگر نتیجهاش نابودی یک جامعه کامل باشد.
از نظر احساسی، این لحظه اوج رابطهی مکس و کلویی است. بازیکن تا این نقطه با آنها خندیده، گریه کرده، خطر کرده و بارها در بزنگاههای حساس تصمیم گرفته است. همین پیوند عاطفی باعث میشود هر دو مسیر، به شکلی متفاوت اما یکسان دردناک باشند. اگر کلویی را قربانی کنید، وداعی آرام اما خردکننده را تجربه میکنید که با موسیقی و قاببندیهای سینمایی تا مدتها در ذهن میماند. اگر شهر را قربانی کنید، نگاه آخر مکس و کلویی به ویرانی پشت سرشان باری از عذاب وجدان و پرسشهای بیپاسخ بر دوش شما میگذارد.
تأثیر این انتخاب فراتر از پایان بازی است. نهتنها سرنوشت شخصیتها را رقم میزند، بلکه بازیکن را وادار میکند به ارزشها و مرزهای اخلاقی خودش فکر کند. بازی به شکلی بیرحمانه اما صادقانه نشان میدهد که حتی با قدرتی شبیه به خدایان، نمیتوان بدون پیامد در سرنوشت دیگران دخالت کرد. این لحظه، تجربهی Life is Strange را از یک داستان تعاملی به یک مواجههی عمیق انسانی تبدیل میکند؛ جایی که انتخاب شما، بیش از هر مکانیک یا صحنهی اکشن، معنای واقعی بازی را شکل میدهد و تا مدتها پس از خاموش شدن صفحه، در ذهن و قلبتان باقی میماند.
منبع: Square Enix Games




