به نام خدا
داستانی جنایی و هیجانی هفت را شروع کنید و با شخصیت های جذاب آن لحظاتی پر استرس و معمایی را تجربه کنید
وقتی به هوش آمدم
سرم به شدت درد می کرد.......
دستی پشت سرم کشیدم
احساس کردم دست هایم زیر شیر آب داغ گرفتم!!!....
سرم شکسته بود و خون شدیدی ازم می رفت!!
به پاهایم که نگاه کردم
دیدم دارم در خون خودم غلط میزنم!!
حسشان نمی کردم..فقط گاهی درد شدیدی به بدنم منتقل می کرد.
چهره سیاهی در ته راهرو نشسته بود
بهم زل زده بود..
گاه پیپ می کشید
گاه می خندید!
ترسیده بودم
تاریک بود...
جز صدای خش خش چیزی نمی امد......
گردنبندی طلایی
روی نرده ها آویز شده بود و آواز سر می داد...
گردنبند شبیه یک عدد بود
'هفت'
تنها چیزی که ازش فهمیدم
زمان مرگم بود....
وقتی صدای خش خش گردنبند تمام شد
پیپش را خاموش کرد و چیزی را از پشت بشکه ها به سمتم کشید...
یکم که جلوتر آمد صورتش دیدم
آن چیزی که مرد می کشید بدن نیمه جان.....بود!!!'!
رمان در چهار فصل پنج قسمتی منتشر خواهد شد
نظرات خود را با ما در میان بگذارید