می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
ماهرویا در جهان آوازهٔ تست
ای مسلمانان مرا در عشق آن بت غیرتست
از عشق روی دوست حدیثی به دست ماست
تا نقش خیال دوست با ماست
این رنگ نگر که زلفش آمیخت
دوش مرا عشق تو ز جامه برانگیخت
ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات
از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب
فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب
ما باز دگر باره برستیم ز غمها
ای از بنفشه ساخته بر گل مثالها
ای ز عشقت روح را آزارها
ای همه خوبی در آغوش شما
مرحبا مرحبا برای هلالا
ای به بر کرده بی وفایی را
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
من کیم کاندیشهٔ تو هم نفس باشد مرا
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را
چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
در ده پسرا می مروق را
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
انعمالله صباح ای پسرا
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را
باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا
جمالت کرد جانا هست ما را
احسنت و زه ای نگار زیبا
در ده پسرا می مروق را
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
از عشق ندانم که کیم یا به که مانم
برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زندهام
بس که من دل را به دام عشق خوبان بستهام
چون رخ به سراب آری ای مه به شراب اندر
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید
معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد
دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت
دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد
تا کی کنم از طرهٔ تو فریاد
معشوق که او چابک و چالاک نباشد
ماهی که ز رخسارش فتنهست به چین اندر
بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش
ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
آراست جهاندار دگرباره جهان را
ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را
دیده نبیند همی، نقش نهان ترا
ای ازل دایه بوده جان ترا
تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب
عربیوار دلم برد یکی ماه عرب
پیش پریشان مکن از پی آشوب من
الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن
ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن
عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم
گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم
خیز تا خود ز عقل باز کنیم
نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را
خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را
ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را
خادمان را ز بهر آن بخرند
ای سنایی کسی به جد و به جهد
عشقست مرا بهینهتر کیش بتا
در دست منت همیشه دامن بادا
عشقا تو در آتش نهادی ما را
آنی که قرار با تو باشد ما را
چون دوست نمود راه طامات مرا
هر بار ز دیده از تو در تیمارم
بسیار ز عاشقیت غمها خوردم
با دولت حسن دوست اندر جنگم