این تخیل منو میکشه....🧡
نگران به سمتم اومد اینقد ترسیده بودم که خودمو پرت کردم تو بغلش
اونم بغلم کرد و موهام که پریشون بود و نوازش کرد ..بوسهای روی موهام نشوند و گفت
_ هیش آروم چیزی نیست آروم باش
فقد میلرزیدم و گریه میکردم
توانایی حرکت کردن نداشتم
بازومو گرفت و گفت
_ بیا ملو بیا بریم همه نگران شدن
پاهام قوت نداشت
دنیا دور سرم میچرخید
به زور گفتم
_ نمیتونم
اونم ببخشیدی و گفت و دستشو انداخت زیر پاهامو منو بلند کرد
حتی نمیتونستم مقاومت کنم
لباسام پاره پوره و خاکی و دستام خونی و صورتم اشکی بود و توانایی راه رفتن نداشتم
نمیدونم چی شد که چشامو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم .
.
_ خب دیگه خجالت نکش
تازه به خودم اومدم و لباسای پاره پوره و خونیمو دیدم موهای کوتاه بهم ریختم دورم ریخته و.....
با ترس گفتم
_ چه اتفاقی افتاده ؟
همین الان برنامه رو نصب کن و این رمان جذابو بخون😉
☆ ☆ ★ ★ ★ ١٦ مهر ١٤٠٣
✓ خوبه ✓ تخیلی فانتزی ×نیمه هست کامل نیست
★ ★ ★ ★ ★ ١٠ شهریور ١٤٠٣
رمانش عالیه خیلی خوبه پیشنهاد میکنم بخونید بچه ها منکه عاشقش شدم
★ ★ ★ ★ ★ ١٢ آذر ١٤٠٣
✓ خیلی قشنگه هرچی بگم کم گفتم پیشنهادمیکنم حتمن بخونید ممنونم بابت سازندش ✗ متاسفانه ادامه نداره ۳۱۹ب اونوروندارم نمیدونم کجا وچجوری پیداش کنم فقط یکم ریزنوشته شده هیچ ایراد دیکه ای نداره ممنون میشم رسیدگی کنید ادامشوکجا چجوری میشه خوند