... دکمه کت را به آرامی بازکرده و خود را آماده درگیری کردم. درحالی که به سر کوچه نزدیک و نزدیکتر میشدیم، خودروی پیکانی با سرعت از نقطه ای به حرکت درآمد. سر کوچه به شدت ترمزکرد و در قسمت آسفالت زمین توقف کرد. ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم. گفتم: «میثم توجهی نکن، راهت را برو، من درگیرمیشوم و تو با تمام قدرت بدو و فرارکن.» ما در فاصله پنج متری با پیکان بودیم که مردی قوی هیکل، بلندقامت و ورزیده از آن پیاده شد و درحالی که اسلحه یوزی به دست داشت، با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت ماشین گذاشت. یک دفعه به لفظ جاهلی گفت: « سالار! دستها بالا... »