حدود بیست سال پیش ساریتا قول داد که فرزند عشقش (شالو) را همراه با دخترشان بزرگ کند. دختران به عنوان بهترین دوستان بزرگ می شوند، اما ساریتا هرگز نتوانسته پیشینه شالو را ببخشد. وقتی می بیند که شالو به مردی که نیمی نیز عاشق اوست نزدیک می شود، اوضاع بهتر می شود.